Difficult Essay Exam
One day a student was taking a very difficult essay exam. At the end of the test, the prof asked all the students to put their pencils down and immediately hand in their tests. The young man kept writing furiously, although he was warned that if he did not stop immediately he would be disqualified. He ignored the warning, finished the test. Minutes later, and went to hand the test to his instructor. The instructor told him he would not take the test.
The student asked, "Do you know who I am?"
The prof said, "No and I don't care."
The student asked again, "Are you sure you don't know who I am?"
The prof again said no. Therefore, the student walked over to the pile of tests, placed his in the middle, then threw the papers in the air "Good" the student said, and walked out. He passed.
آزمون خیلی سخت
روزی یک دانشآموز یک آزمون خیلی سخت داشت. در آخر امتحان، استاد از همهی دانشآموزان خواست که قلمهایشان را پایین بگذارند و بلافاصله دست خود را در روی برگه خود بگذارند. مرد جوان با خشم به نوشتن ادامه داد، گو اینکه او مطلع بود که اگر او بلافاصله دست نگه ندارد او محروم خواهد شد. او اخطار را نادیده گرفت و امتحان را تمام کرد. دقایقی بعد، با برگهی آزمون به سوی آموزگار خود رفت. آموزگار به او گفت که برگه امتحانی او را نخواهد گرفت.
دانش آموز پرسید: «می دانی من چه کسی هستم»
استاد گفت: «نه و اهمیتی نمیدم»
دانش آموز دوباره پرسید: «مطمئنی که مرا نمی شناسی؟»
استاد دوباره گفت نه. بنابراین دانش آموز رفت سمت برگهها و برگه خودشو وسط اونا جا داد (جوری که استاد نمیتونست بفهمه که کدوم برگه اونه!) اونوقت [با خوشحالی] کاغذهایی که تو دستش بود رو به هوا پرت کرد و گفت: ایول! و رفت سمت بیرون.