دوچرخه Bicycle
A little girl came home happily "mom, I want to have a bicycle, would you mind buying me one?" asked her mother.
دختر کوچولو خوشحال اومد خونه و به مامانش گفت:"مامان من دوچرخه میخوام، میشه یکی برام بخری؟"
Mother broke deep inside, got sad but "sure dear;" said tenderly. "I will buy one for you and you can play with your friends."
مادر دلش شکست، ناراحت شد ولی با مهربونی گفت:"حتماً عزیزم. برات یکی میخرم تا بتونی با دوستات بازی کنی."
Late at night when everyone fell asleep, mother was crying near her ill husband's bed, "why we are this poor that can't buy even one thing of all our daughter want!"
Poor father was sad hardly ever and he cried as well.
نصفه شب وقتی همه خواب بودن، مادر کنار تخت شوهر مریضش داشت گریه میکرد:"چرا ما اینقدر فقیریم که نمیتونیم حتی یه دونه از چیزایی که دخترمون میخواد بخریم؟"
پدر بیچاره هم که ناراحت تر از همیشه شده بود گریه کرد.
Next day the little girl was silent but happy eating her breakfast.
روز بعد دختر کوچولو ساکت ولی خوشحال داشت صبحانه اش رو میخورد.
Mother came closer to her, fondled her hair, smiled "well... I thought all night and decided to do something." she said.
مادرش اومد پیشش، موهاشو نوازش کرد، لبخندی زد و گفت:"خب... من تمام دیشب رو فکر کردم و تصمیم گرفتم یه کاری بکنم."
"what?" little girl asked.
دخترک گفت:"چی؟"
"let's promise both of us," she said, "you promise to get 10 top mark at school and I promise to buy you a bicycle then. Ok?"
مادر گفت:"بیا هر دو تامون قول بدیم. تو قول بده که تو مدرسه 10 تا نمره خوب بگیری، اون وقت من هم قول میدم برات یه دوچرخه بخرم. قبول؟"
Little girl got happy and accepted.
دخترک خوشحال شد و قبول کرد.
Every night her mother checked her papers. She was doing well.
هر شب مادر ورقه های دخترش رو نگاه میکرد. دخترک خیلی خوب پیش میرفت.
A few days later her mother noticed that still she has just eight top marks.
بعد از چند روز مادر متوجه شد که دختر کوچولوش فقط هشت تا نمره خوب داره.
She felt sad that her little daughter lose her motivation and she won't believe in what she says again.
خیلی ناراحت شد که دختر کوچولوش انگیزه اشو از دست داده و دیگه حرف مامانشو باور نخواهد کرد.
Tomorrow she went to buy something for home.
فردای اون روز مادر رفت تا برا خونه یه چیزایی بخره.
when she was buying some apples, she saw the fruitier using some papers to pack the fruits.
وقتی میخواست کمی سیب بخره، دید میوه فروش برای بسته بندی میوه ها از یه سری کاغذ استفاده میکنه.
She picked one of them to read, surprisingly it was her daughter's handwriting.
یکی از کاغذها رو برداشت تا بخونه که در کمال تعجب دید این دست خط دخترشه.
"sorry, where are you find this paper? "She asked the man.
از مرد فروشنده پرسید:"ببخشید، شما این کاغذ ها رو از کجا پیدا کردید؟"
"oh, madam," he said, "I have a little friend, she said her mother asked her to get 10 top mark at school so that she will buy a bicycle for her, but for they're poor, she gave her top papers to me to not force her family doing something they can't. "
فروشنده گفت:"اوه، خانم، من یه دوست کوچک دارم، اون به مادرش گفته که براش دوچرخه بخره و مادرش ازش خواسته تا 10 تا نمره خوب تو مدرسه بگیره تا براش دوچرخه بخره. وای چون اونا فقیر هستند اون ورقه هاشو که نمره خوب گرفته میده به من تا خانواده اشو مجبور نکنه کاری رو که نمیتونن انجام بدن."
...
Love, sympathy, kindness, responsibility are not related to our age, culture and education!!!
They should be somewhere deep in our hearts.
عشق، درک، مهربانی، مسیولیت ربطی به سن، فرهنگ و آموزش ما ندارد!!!
اینها باید جایی ته دلمان باشند.