Mr.WhiteMr. White has a small shop in the middle of town, and he sells pictures in it. They are not expensive ones, but some of them are quite pretty. Last Saturday a woman came into the shop and looked at a lot of pictures. Then she took Mr. White to one of them and said, 'How much do you want for this one?' It was a picture of horses in a field.
Mr. White looked at it for a few seconds and then went and brought his book. He opened it, looked at the first page and then said, 'I want twenty pounds for that one.'
The woman shut her eyes for a few seconds and then said, 'I can give you two pounds for it.
Two pounds?' Mr. White said angrily. 'Two pounds? But the canvas cost more than two pounds.
Oh, but it was clean then,' the woman said.
آقای وایت
آقای وایت یک مغازهی کوچک در وسط شهر داشت، و در آن تابلو میفروخت. آنها (تابلوها) گران نبودند، ولی بعضی از آنها واقعا زیبا بودند. شنبهی گذشته خانمی به فروشگاه آمد و به تعداد زیادی از عکس ها نگریست. بعد یکی از آن ها را به آقای وایت نشان داد و گفت: بابت این یکی باید چه قدر بپردازم؟ اون نقاشی، عکسی از تعدادی اسب در مزرعه بود
آقای وایت برای چند ثانیه به آن نگاه کرد و سپس رفت و کتاب خود را آورد. کتاب را باز کرد، و به اولین صفحه نگاه کرد و گفت: من برای آن از شما بیست پوند می خواهم . آن خانم برای چند ثانیه چشم هایش را بست و گفت: من می توانم برای آن دو پوند بدهم
آقای وایت با عصبانیت گفت: دو پوند؟ دو پوند؟ فقط قیمت پارچهی آن بیش از دو پوند است.
آن خانم گفت: بله، در صورتی که تمیز بود!