دانلود منابع انگلیسی

دانلود کتاب و نرم افزار های آموزشی زبان انگلیسی در سایت EnglishDL.ir

دانلود منابع انگلیسی

دانلود کتاب و نرم افزار های آموزشی زبان انگلیسی در سایت EnglishDL.ir

Behind the design of Seattle's library

Behind the design of Seattle's library



پخش آنلاین + دانلود

20 دقیقه

37 مگابایت

زیرنویس انگلیسی

برای مشاهده متن انگلیسی  ویدیو به ادامه مطلب مراجعه کنید.
 
ادامه مطلب ...

کلوپ های لندن

London's clubs

There were a lot of men's clubs in London a few years ago. Men went there and read their newspapers quietly, or drank or had meals with their friends.

All of these men's clubs had a lot of very good servants. At every club one of the servants was a doorman. Mr. Grace was the doorman of one of these clubs. He was fifty-five years old, and he had grey hair and a big grey moustache.

The telephone rang in his office at six o'clock in the evening, and a woman spoke to him. She said, 'Are you the doorman of the George Club?'

'Yes, I am,' Mr. Grace answered.

'Please give my husband a message,' the woman said.

'Your husband isn't at the club this evening,' Mr. Grace answered.

'But I haven't told you his name!' the woman said angrily.

'That isn't necessary,' Mr. Grace answered. 'No husband is ever at the club.

 
ادامه مطلب ...

آزمون خیلی سخت

Difficult Essay Exam

One day a student was taking a very difficult essay exam. At the end of the test, the prof asked all the students to put their pencils down and immediately hand in their tests. The young man kept writing furiously, although he was warned that if he did not stop immediately he would be disqualified. He ignored the warning, finished the test. Minutes later, and went to hand the test to his instructor. The instructor told him he would not take the test.

The student asked, "Do you know who I am?"

The prof said, "No and I don't care."

The student asked again, "Are you sure you don't know who I am?"

The prof again said no. Therefore, the student walked over to the pile of tests, placed his in the middle, then threw the papers in the air "Good" the student said, and walked out. He passed.

آزمون خیلی سخت

روزی یک دانش‌آموز یک آزمون خیلی سخت داشت. در آخر امتحان، استاد از همه‌ی دانش‌آموزان خواست که قلم‌هایشان را پایین بگذارند و بلافاصله دست خود را در روی برگه خود بگذارند. مرد جوان با خشم به نوشتن ادامه داد، گو اینکه او مطلع بود که اگر او بلافاصله دست نگه ندارد او محروم خواهد شد. او اخطار را نادیده گرفت و امتحان را تمام کرد. دقایقی بعد، با برگه‌ی آزمون به سوی آموزگار خود رفت. آموزگار به او گفت که برگه امتحانی او را نخواهد گرفت.

دانش آموز پرسید: «می دانی من چه کسی هستم»

استاد گفت: «نه و اهمیتی نمیدم»

دانش آموز دوباره پرسید: «مطمئنی که مرا نمی شناسی؟»

استاد دوباره گفت نه. بنابراین دانش آموز رفت سمت برگه‌ها و برگه خودشو وسط اونا جا داد (جوری که استاد نمی‌تونست بفهمه که کدوم برگه اونه!) اونوقت [با خوشحالی] کاغذهایی که تو دستش بود رو به هوا پرت کرد و گفت: ایول! و رفت سمت بیرون.


المپیک ویژه

Special Olympics

A few years ago at the Seattle Special Olympics, nine contestants, all physically or mentally disabled, assembled at the starting line for the 100 yard dash. At the gun, they all started out, not exactly in a dash, but with a relish to run the race to the finish and win. All, that is, except one boy who stumbled on the asphalt, tumbled over a couple of times and began to cry The other eight heard the boy. They slowed down and looked back. They all turned around and went back. Every one of them. One girl with Down’s syndrome bent down and kissed him and said,” This will make it better.” All nine linked arms and walked across the finish line together. Everyone in the stadium stood, and the cheering went on for several minutes.

People who were there are still telling the story. Why? Because deep down we know one thing. What matters most in this life is more than winning for ourselves. What truly matters in this life is helping others win, even if it means slowing down and changing our course.

المپیک ویژه

چندین سال پیش در المپیک معلولین ،در سیاتل،نه شرکت کننده معلول جسمانی و یا ذهنی در خط شروع دو صد مترقرار گرفتند.با صدای شلیک،همه هر چند بدون عجله اما با شور و اشتیاق برای برنده شدن،شروع به دویدن کردند.در این میان پسری زمین خورد(روی آسفالت لغزید) و شروع به گریه کردهشت نفر دیگر صدای پسرک را شنیدند،سرعتشان را کم کردند و به عقب نگاه کردند.همه با یک نظر به عقب ،تصمیم به برگشت گرفتند.یک به یک آنها .یک دختر که معلول ذهنی بود خم شد و پسرک را بوسید و گفت:این خوبش می کنه.همه نه نفر دست در دست هم به مسابقه ادامه دادند تا از خط پایان گذشتند.همه در استادیوم ایستادند و برای چندین دقیقه آنها را تشویق کردند

مردمی که آنجا بودند هنوز آن ماجرا را روایت می کنند.چرا؟چون عمیقا ما یک چیز را میدانیم.چیزی که در زندگی اهمیت بیشتری دارد از بردن خودمان مهمتر است.آنچه بدرستی در زندگی اهمیت دارد کمک به این است که دیگران ببرند،حتی اگر موجب به عقب برگشتن و تغییر مسیرمان باشد